چهارشنبه 87/8/8
john
عادت بدی که پدر من دارد این است که هر وقت حرفی را به او می گویم یا باور نمی کند یا غرور خود را نمی شکند که حرفهایم را باور کند ولی پس از مدتی به حرف من می رسد و متوجه می شود که حرف من درست بوده است
سه شنبه 87/8/7
barack obama
مورچه ای دو کفش دارد مور چه ای هاست کفش هایش را از بالای کوه آویزان کرده است مورچه ای آنقدر کفش دارد که یک ساعت طول می کشد تا بهترین کفش را انتخاب کند مورچه ای یک لنگه ی کفش خود را گم کرده است مورچه ای به جای کفش برگ پوشیده است مورچه ای کفش ندارد و خجالت می کشد که راه برود
ولی در آن نزدیکی کفشی وجود دارد که بزرگی اش به اندازه ی تمام کفش های ؟آن مور چه
چهارشنبه 87/7/17
بماند
سه شنبه 87/6/26
اعصاب
دوره راهنمایی قصد داشتم رشته فنی و حرفه ای بخوانم ولی نمی دونم چی شد که سر از رشته تجربی که ازش متنفر بودم در اوردم
یکشنبه 87/6/24
آدمک
تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد ، یخ زده بود و در گوشه ای کر کرده افتاده بود . و پیاله امیدش همچون کاسه ی این ساز نویافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد .
« از کتاب سه تار ، جلال آل احمد »
+ این قسمت از کتاب این روزها بیانگر حال و روز من شده ، با این تفاوت که پسرک عطرفروش جای خود را به پسرک مترجم داده است ...
+ بازی هرکول رُ که چهار سال پیش سرِ زودتر تموم کردنش با خواهرم کل انداخته بودم و نیمه تموم ولش کرده بودم ، دیروز تمومش کردم !