پنج شنبه 87/5/31
تعصب
هیچی نگرفتیم هیچی
ولی نه یه برنز گرفتیم!!!!!!!!!!!!هورا
ولی بازم نه مگه برنز ما با برنز افغانستان فرقی میکنه به نظر من که نه برنز برنزه...
از بچگی ام و به طور دقیق از وقتی که فهمیدم ورزش چیه عادت بدی پیدا کردم عادتی که بعضی وقتها به خاطرش خودم رو سرزنش می کنم
عادتی که خیلی ها داشتند و خیلی ها دارند و خیلی ها خواهند داشت عادتی که اگر یک مسئول از ورزش ایران داشت ما این چنین عمل نمی کردیم حداقل دو برنز می گرفتیم و
از افغانستان بالاتر می ایستادیم
آره درسته تعصب
به جز فوتبال و بسکتبال به ورزش دیگه ای علاقه ندارم ولی هروقت یک ورزشکار یا یک تیم از ایران در یک مسابقه ی بین المللی شرکت می کنه برای قهرمانی اونا دعا می کنم چون اسم ایران در میانه.
منم مثل جوانهای خارجی که اهل ورزش هستند دوست دارم تیم های ملی بهترین نتیجه را بگیرند و من احساس غرور کنم وقتی آقای رضازاده تو المپیک وزنه می زد طوری احساس غرور می کردم که انگار خودم دارم وزنه می زنم و العان قراره طلا رو به بدهند
وقتی آقای دایی با ضربه سر گل می زد یا وقتی آقای کریمی دریبل های زیبایی می زد آنقدر خوشحال می شدم که انگار خودم این کار ها رو می کنم
جمعه 87/5/25
راز من
نمی دونم چی میشه که بعضی وقتها آدمها تو زندگی حرفهای دلشونو نمی تونن بزنن.
رو تختم خوابیده بودم و از پنجره آسمونو نگاه می کردم !کنار تخت نشست لیوان آب رو داد دستمو با دستش وسط آسمونو نشون داد و گفت:می بینیش ؟گفتم چی؟گفت اون هواپیما رو می گم
گفتم:آره می بینمش اما از ما خیلی دوره
گفت:با دیدنش اولین چیزی که به خاطرت میاد چیه؟
دوباره مثل همیشه باید جوابش رو میدادم ولی این بار می دونستم که برد با منه !چون جوابش رو داشتم!!!!!
گفتم یاد آور آدمایی که در حال سفرند دارن دور و نزدیک می شن
با تعجب گفت هم دور و هم نزدیک.............!!؟
گفتم آره هم دور و هم نزدیک!!!!دور از قلبهایی که دوسشون دارند و نزدیک به افق های جدیدی که در پیشرو دارند ته دلم راضی بود که این بار جوابش رو دادم که بی مقدمه پرسید:اگه من تو اون هواپیما بودم چیکار می کردی؟
خوشحالیم زیاد دووم نیاورد خودم رو جم و جور کردم و گفتم :با دیدنت به یادت می افتادم خاطرت برام زنده می شد خاطرات با تو بودن یه بار دیگه از تو جاده زهنم به آرامی عبور می کرد نمی دونم شاید منتظر چنین جوابی نبود
گفت: بی انصافی نیست از یک یار همیشه همراه فقط یه خاطره مبهم باقی بمونه نگاهم کرد بلند شد و در حالی که می رفت زیر لب گفت :اگر تو می رفتی یه دل منتظر اینجا بود که واسه برگشتنت لحظه شماری کنه............!
شاید این جوابی بود که من باید به سوالش میدادم اما کنارم نموند بگم که هیچ وقت تنها نمی مونه...................!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پنج شنبه 87/5/24
گوشه روسری یک دختر
درست نمیشد که نمی شد
خواهرم دانه دانه میوه ها را با وسواس برق می انداخت و هی می گفت مواظب باشی ها محجوب باش الکی نخندی سرت رو بلند نکنی بر نگردی به پسره نگاه کنی کوچیک قدم بردار
ظرف میوه رو خیلی بالا نگیر آبرومونو نبری دختر .
ظرف میوه را داد دستم و گفت حالا برو بیرون اما من چشمم همین طور به گوشه های روسری بود که یکهو پایم گیر کرد به ریشه قالی و پهن شدم وسط اتاق میوه ها هم هر کدام یک طرف
از خجالت حتی رویم نمیشد بلند شوم مادرم که داشت از عصبانییت می ترکید همان طور که بلندم می کرد با هر حرفی نیش گونم می گرفت و زورکی می خندید مهمانها خم شده بودند
و میوه ها را از زیر پایشان جمع می کردند پناه بردم به آشپز خانه اما گوشه روسری هنوز همان طور سیخ ایستاده بود و بهم دهن کجی می کرد
پنج شنبه 87/5/24
امپراطور دریا و ارباب حلقه ها
تو کل زندگیم اصلا پیش نیومده بود که من به خاطر فیلمی ناراحت بشم و حتی گریه کنم ولی تو این اواخر دو فیلم منو خیلی تحت تاثیر قرار داد به طوری
که برایشان گریه کردم.
نمیتونم قبول کنم که این فیلمی که میبینم فیلم هستش و شخصییت های اون فیلم همه زنده اند ولی این فکر که اگه چنین اتفاقی بیفته خیلی غم انگیز یا شاد خواهد بود شخصیت هایی که اگر واقعییت داشتند
به مردان و زنان بزرگی تبدیل می شدند
دو فیلمی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم یکی ارباب حلقه ها بود و دیگری همین امپراطور دریا
برای امپراطور دریا به خاطر غلبه ی خوبی بر بدی و کشته شدن همه در آخر فیلم و برای ارباب حلقه ها هم به خاطر جدا شدن دوستان از هم و رفتن فرودو
((خداحافظ سام))
((تو یه روزی از این مسیر به محل تولد خودت بر می گردی))
دوشنبه 87/5/21
آتش
آتشی مانند هوس نفسانی کوسه ای مانند نفرت دامی مانند جهالت
و عذابی مانند حرص وجود ندارد
چهارشنبه 87/5/16
شرح
آنچه که انسان در اندیشه خود نهان دارد خواه ناخواه از خطوط
چهره و رنگ صورت و آهنگ سخنان
خویش آشکار خواهد ساخت.