جمعه 87/12/2
نانوا
یک مرکز خرید نزدیک دانشگاه است که این روزها به رنگ قرمز درآمده برای تشریفات روز ولنتاین. دورتا دور مرکز روی این پستهای چراغ برق تصاویری از هدیه دادن و گرفتن و خوشحالی و اینها نصب کرده اند. مسیر هر روز رانندگی من است و چون هر فصل تصاویر را عوض میکنند، همیشه دنبال این هستم که ببینم مدلهای جدید تبلیغشان چیست. تصویرهای دوبخش دارند. یعنی هرکدامشان را به یک ور پست زدهاند. روی یکی عکس مردیاست که یک جعبه کادو دستش است و زیر تصویر نوشته:Give و تصویر کنارش عکس خانمیاست که خوشحال است و زیرش نوشته: Happiness عکس بعدی تصویر مردی است پشت کامپیوتر که دارد کار می کند و کنارش نوشته:Work و عکس کنارش تصویر زن و بچهای است و زیرش نوشته:Joy عکس بعدی مردی است با کت و شلوار که کنار در یک ماشین ایستاده و زیرش نوشته:Invite و تصویر کناری خانمیاست که لباس شب به تن دارد و جلوی آینه دارد آرایش میکند و زیرش نوشته: Accept
****
در صف طولانی بخش مالی دانشگاه ایستادهام که نوبتم شود و در مورد برگههای مالیات امسال بپرسم. شش تا پوستر به دیوار زدهاند که باید موقع پرکردن فرمها حواستان به این نکات باشد و اگر این سوال برایتان پیش آمد جوابش چیست. در پنج تای پوسترها سوال کننده یک دختر لاغر با موهای بافته و کتونی و کیف است که روی زمین نشسته (و بیشتر شبیه کارتونهای بچههای پیش دبستانی است تا زنانی که من در دانشگاه می بینم)و کسی که دارد آنور پوستر با تلفن جواب سوالش را میدهد یک آقای چهارگوش (کلهاش را واقعا از توی مربع در آورده بودند) و چهارشانه است که کراوات زده نشسته که جواب سوال دختر ریغوی خنگ را بدهد که نمیتواند فرمهایش را پر کند. پوستر ششم عکس ندارد.
****
دور هم جمع شدهایم. به سبک و سیاق همه این جمعشدنها آخرش به کارتونهای بچگی میرسیم و بعد یک کابل که کامپیوتر را به تلوزیون وصل کند و یونیورس این یوتیوب را از ما نگیرد. از کاکاشی و سوباسا اوزارا و پدر پسر شجاع به یکی از ویدوهای هشدارهای پلیس راهنمایی و رانندگی میرسیم. چند مرد و زن شخصیتهای داستانند.تنها زن داستان یک جایی تصادف میکند و زنگ میزند بابا جان که بیا جسد این لندکروز را جمع کن. در کل هفت نفریم. پنج تا مرد و دوتا زن. می گویم که این تنها شخصیت زن داستان است که باید تصادف کند و زنگ بزند که پدرش بیاید ماشین را جمع کند. جمله از دهانم خارج نشده سه تا از دوستانم- که دوتایشان به طور رسمی فعال حقوق زنانند و در این رابطه خودشان را صاحب نظر هم میدانند و دستشان هم درد نکند که حامی برابریاند- صدایشان بلند میشود که ذهن تو از همه جنسیت زدهتر است. چرا هیچ کس غیر از تو این نکته را نگرفت. پس اگر مرد داستان هم جاهل است ما باید بگویم این ویدیو ضد مرد است. بحث بالا میگیرد. سعی میکنم توضیح دهم که اتفاقا این همان چیزی است که میخواهم ذهنم آنطور تربیت شود که این نکات را ببیند و بتواند تلنگر بزند. یکیشان میگوید که در هر حال در ایران آمار تصادف زنان بالاتر است ( نمیدانم این درست است یا نه) و این هم واقعیت جامعه امروز ایران (با همین کلیگویی) که اگر زنی تصادف کند یا به پدرش زنگ میزند یا به شوهرش یا دوست پسرش. اما مردها اگر تصادف کنند به پدرشان زنگ نمیزنند. من شش سال است ایران نبودم. از واقعیت روز جامعه ایران خبر ندارم. اینجا اگر کسی تصادف کند زنگ میزند به شرکت بیمه. یکی دیگر از بچهها در ادامه همان بحث قبلی میگوید که وظیفه کسی که اینها را میسازد ریشه یابی جریان نیست که حالا چرا آمار تصادف زنان بالاتر است یا چرا این دختر به پدرش زنگ زده. کسی که ویدیو را ساخته فقط تصویر کرده. باید دید هدف رسانه نشان دادن عریان واقعیت است یا فرهنگ سازی. من عقیده داشتم که چرا رسانه- اینجا یا آنجا- همش باید یک طرف قصه را نشان دهد. چرا هیچ وقت در این ویدیوها از دختری که دارد پنجری ماشینش را میگیرد خبری نیست یا چرا مثلا در آن مثالها بالا فقط مرد است که دارد پول خرج میکند و کادو میخرد و دعوت میکند.
شاید بحث دوستانم درست باشد که ذهن من همه چیز را جنسیت زده میبیند، اما عقیده دارم وقتی تو خود این جنسی، حق داری نگاهی متفاوت داشته باشی.
جمعه 87/12/2
سلامتی
هیچ چیز طبق خواسته ی ما پیش نمی رود لا اقل برای من اینجوریه
به هیچکی نمیشه اعتماد کرد هیچ چیز رو نمیشه پیش بینی کرد
پنج شنبه 87/10/26
خاطره
معلم من همیشه میگفت شما به هیچ وجه نباید در سن 15 سالگی عاشق شوید خیلی با خودم کلنجار میرفتم و فکر می کردم و به خودم می گفتم منظور معلم از این حرفها چیست چرا نباید در سن 15 سالگی عاشق شد و با عشق زندگی کرد او میگفت باید در سن چهل سالگی ازدواج کرد
به خاطر این حرفها همیشه تو ذهنم مسخرش می کردم و میگفتم یعنی چی
ولی العان حاضرم هر کاری بکنم تا فقط یک بار او را ببینم و دست او را ببوسم و به او بگویم استاد دمت گرم
من یاد گرفتم که نباید زود عاشق شد نباید زود دوست داشت نباید زود ازدواج کرد نباید زود بچه دار شد عشق من را خودم تعیین میکنم آیا من به خاطر اندامش به خاطر لباسشو به خاطر.. دوستش دارم شاید وقتی کسی را زیباتر از او پیدا کردم دکش کنم او راست میگفت اوج پختگی یک انسان در سن 40 سالگیه اون موقع که خوب رو از بد تشخیص میدی
.
اون موقع که عشق رو از هوس تشخیص میدی.
دوشنبه 87/9/18
عید قربان
یادمه اون زمونا که بچه بودم گاو گوسفند خیلی ارزون بود به طوری که با 40 تون می تونستی یه گوسفند بگیری و قربانی کنی ولی العان ماشا الله یه گوسفند لاغر شده 160 تومن
امروز که از کارگاه بر می گشتم متوجه شدم که فضای شهر خیلی تغغیر کرده و دست هر کی رو که نگاه می کردم می دیدم که همه گوشت و شیرینی و میوه گرفتند جمعییت زیادی واسه تهیه گوشت او میوه و این جور چیز ها بیرون آمده بودند شهر به طوری شلوغ بود که من یه مسیر یک کیلومتری رو تو دو ساعت و نیم طی کردم تا رسیدم به خونه از اونجایی که من میدونم عید قربان رو واسه این گذاشتند که یه چیزی رو قربانی کنی نه که یه کیلو گوشت بگیری و بشینی بخوری تو راه که می اومدم مردم فقط از جشن فردا و کباب خوردن فرداشون حرف می زدند یکیشون می گفت من گوشت رو با پیاز رنده کرده و آبلیمو گذاشتم تو یخچال یکی می گفت من با کیوی گذاشتم تا نرم بشه یکی می گفت من شکمم طاقت نمیاره العان می رم یه سیخ می خورم
اون ازدیام جمعییت یه جورایی منو خیلی عصبانی می کرد آخه اتفاق خیلی مهمی هم نیافتاده که اون همه جمعییت بیرون اومده چیزی که مثل خوره افتاده بود به جونم این بود که چرا تو عید نوروز که عید ایرانیان باستان هستش نصف این جمعییت بیرون نمییاد
پ.ن شاید بخاطر تبلیغات صدا و سیماست
شنبه 87/9/16
عادت
پنج شنبه 87/9/14
استاد
استاد من همیشه سر کلاس حرفهایی را به من می زد و من روحیه عجیبی میگرفتم که من حتما باید به حرفهای استادم گوش بدهم و حسی در درون من رگ گردن من را متورم
می کرد ولی همین که
کلاس تمام می شد روز از نو روزی از نو استاد با من خیلی شوخی می کرد درست نمی دانستم که آیا استاد مرا مسخره می کند یا اینکه ته دلش مرا دوست دارد واقعا این موضوع برای من یک معما شده بود
استاد همیشه به من می گفت که من مطمئنم که تو در آزمون قبول نمیشی و دوازده ماه تلاش و زحمت تو به هدر خواهد رفت جرات نمی کردم بلند شده و به استاد حرفی بزنم
تو کل دوازده ماه اصلا یک روز هم غیبت نداشتم ولی با این حال استاد به من گیر می داد و علتش را نمی دانستم
همین که وارد معمولا زودتر از همه در کارگاه آمده بودم واقعا علاقه شدیدی به برق صنعتی داشتم و معمولا تمام کارها را درست انجام می دادم
استاد:رونالدو پاشو تخته رو پاک کن و به شوخی به من می گفت گریس رونالدو و من اصلا ناراحت نمی شدم چون می دانستم که او از ته دل این حرفها رو به من نمیزنه