جمعه 87/6/8
دختران عربی و ایرانی
خوب امروز جمعه بود
جمعه ها چی کار میکنند میرن گردش و یا استراحت که گزینه دوم را انتخاب کردم امیدوارم که به شما هم خوش گذشته باشه
ولی حیف که فرداش شنبه هست نه به خاطر اینکه از کار و اداره بترسم از همون اولش هم از این شنبه متنفر بودم نمیدونم شاید از یه شروع جدید بدم میاد یا که از گذر زمان
چون تعطیل بودم کلی ماهواره نگاه کردم از المنار گرفته تا صدای آمریکا تو این کانال های عربی یا به طور کلی وقتی این دختر های عربی دو جورن یا که بی حجاب به قول خودمون
یا اینکه با حجاب هستند خوب این میشه دو گونه
ولی وقتی نگاهی به جامعه خودمون می اندازیم زنها و دخترهای ما تو وسط این دو گونه قرار گرفته اند حالا نمیدونم بگم گونه ی یک و نیمی یا یک اسم دیگر
تو دختر ها و زنان عربی یا روسری به طور کامل تو سرشون می ذارن یا که اصلا نمیذارن یا مانتو هاشون تا پاشونه یا که اصلا ...
ولی تو جامعه ی ما روسری تا نصف سر میاد مانتو کوتاه میشه یعنی بازم میمونه وسط نمیدونم این مدها رو کی آورده که واقعا مسخره است بابا یا بپوش یا نپوش
البته خودتون می دونین و خداتون به ما ربطی نداره
سه شنبه 87/6/5
فصل
دوشنبه 87/6/4
فائوست
«...فاوست مورنائو در حالی که کتاب مرا نشان میداد گفت: شما چون میدانستید چنین روزی در پیش است به خیال خود دست پیش گرفتهاید و برای انحراف اذهان نامه اعمالتان را پیشاپیش و به صورتی که مایل بودهاید نوشتهاید، نه آنطور که واقعاً بوده.
گفتم: میبخشید، این محاکمه است یا بحث تئوریهای نقد ادبی؟
بغلدستی گفت: گمان نکنید از بیاطلاعی اینجا نسبت به مسائل ادبی میتوانید سوء استفاده کنید و جریان محاکمه را به انحراف بکشانید!
فاوست مورنائو اضافه کرد: شما خودتان در این یادداشتی که بر کتابتان نوشتهاید به نفسِ وقوع قتل اعتراف کردهاید. منتها کوشیدهاید با کشیدن پای این و آن به میان، اصل قضیه را لوث کنید. نوشتهاید: قاتل کیست؟ سید الکساندر؟ دیوانه بغلی (که اینجا منظورتان از دیوانه بغلی همان پروفت است) پسرم؟ یا خاتون، زنی که هر جا میرود پیک حامل مرگ است؟
گفتم: برای درک حقیقت من به خیالِ خودم بیشتر اعتماد میکنم تا به آنچه که در واقع رخ میدهد. شما بهتر میدانید که رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آنچه که در خیالشان میگذرد...»
از کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها، رضا قاسمی
شنبه 87/6/2
فیلتر
گاهی شبها که خوابم نمیبره چیزهای زیادی به ذهنم میاد چیز هایی که موجب سر گیجگی من می شوند
چقدر آدم بدبخت و فقیر تو این کهکشان راه شیری هستند نه اصلا تو منظومه شمسی نه آدم فضایی ها رو بی خیال تو کره ی زمین واضح تر بگم تو آسیا
واضح تر تو خاورمیانه به طور خیلی واضح تر تو ایران از واضح تر بیشتر تو شهر من یکیش خود من
تو کوچه نشسته بودم که پسر بچه ای رو دیدم که سر و وضع خرابی داشت صداش کردم همین که جلو اومد بهم گفت پول داری منم که مثل همیشه تو جیبم هیچی نداشتم گفتم متاسفام
راضیش کردم که پیشم بمونه و تا من ازش چند سوال بپرسم(فضولی نباشه) بهش گفتم چرا سر و وضعت اینجوریه پسر بچه که چه عرض کنم تازه امسال قرار بوده بره اول دبستان
بهم گفت یه پدر دارم که منو خواهر دوازده سالمو ترک کرده و به جای نا معلومی رفته مادرم هم که وقتی خیلی کوچیک بودم مرده بهش گفتم پس پول از کجا میارین بهم گفت هر کی رو ببینم
ازش می گیرم
چیزهای مشابه این متاسفانه زیاد دیدم
مردی با پسرش دعواش میشه و پسره بنزین رو روی پدرش میریزه و آتیشش میزنه و ولش میکنه خیابون تا آخر عمرم اون مرد رو فراموش نمیکنم
پنج شنبه 87/5/31
تعصب
هیچی نگرفتیم هیچی
ولی نه یه برنز گرفتیم!!!!!!!!!!!!هورا
ولی بازم نه مگه برنز ما با برنز افغانستان فرقی میکنه به نظر من که نه برنز برنزه...
از بچگی ام و به طور دقیق از وقتی که فهمیدم ورزش چیه عادت بدی پیدا کردم عادتی که بعضی وقتها به خاطرش خودم رو سرزنش می کنم
عادتی که خیلی ها داشتند و خیلی ها دارند و خیلی ها خواهند داشت عادتی که اگر یک مسئول از ورزش ایران داشت ما این چنین عمل نمی کردیم حداقل دو برنز می گرفتیم و
از افغانستان بالاتر می ایستادیم
آره درسته تعصب
به جز فوتبال و بسکتبال به ورزش دیگه ای علاقه ندارم ولی هروقت یک ورزشکار یا یک تیم از ایران در یک مسابقه ی بین المللی شرکت می کنه برای قهرمانی اونا دعا می کنم چون اسم ایران در میانه.
منم مثل جوانهای خارجی که اهل ورزش هستند دوست دارم تیم های ملی بهترین نتیجه را بگیرند و من احساس غرور کنم وقتی آقای رضازاده تو المپیک وزنه می زد طوری احساس غرور می کردم که انگار خودم دارم وزنه می زنم و العان قراره طلا رو به بدهند
وقتی آقای دایی با ضربه سر گل می زد یا وقتی آقای کریمی دریبل های زیبایی می زد آنقدر خوشحال می شدم که انگار خودم این کار ها رو می کنم
جمعه 87/5/25
راز من
نمی دونم چی میشه که بعضی وقتها آدمها تو زندگی حرفهای دلشونو نمی تونن بزنن.
رو تختم خوابیده بودم و از پنجره آسمونو نگاه می کردم !کنار تخت نشست لیوان آب رو داد دستمو با دستش وسط آسمونو نشون داد و گفت:می بینیش ؟گفتم چی؟گفت اون هواپیما رو می گم
گفتم:آره می بینمش اما از ما خیلی دوره
گفت:با دیدنش اولین چیزی که به خاطرت میاد چیه؟
دوباره مثل همیشه باید جوابش رو میدادم ولی این بار می دونستم که برد با منه !چون جوابش رو داشتم!!!!!
گفتم یاد آور آدمایی که در حال سفرند دارن دور و نزدیک می شن
با تعجب گفت هم دور و هم نزدیک.............!!؟
گفتم آره هم دور و هم نزدیک!!!!دور از قلبهایی که دوسشون دارند و نزدیک به افق های جدیدی که در پیشرو دارند ته دلم راضی بود که این بار جوابش رو دادم که بی مقدمه پرسید:اگه من تو اون هواپیما بودم چیکار می کردی؟
خوشحالیم زیاد دووم نیاورد خودم رو جم و جور کردم و گفتم :با دیدنت به یادت می افتادم خاطرت برام زنده می شد خاطرات با تو بودن یه بار دیگه از تو جاده زهنم به آرامی عبور می کرد نمی دونم شاید منتظر چنین جوابی نبود
گفت: بی انصافی نیست از یک یار همیشه همراه فقط یه خاطره مبهم باقی بمونه نگاهم کرد بلند شد و در حالی که می رفت زیر لب گفت :اگر تو می رفتی یه دل منتظر اینجا بود که واسه برگشتنت لحظه شماری کنه............!
شاید این جوابی بود که من باید به سوالش میدادم اما کنارم نموند بگم که هیچ وقت تنها نمی مونه...................!!!!!!!!!!!!!!!!!!