پنج شنبه 90/8/12
shadow
حالا که میفرمایید ده سال شده است و تاریخی پشت سر داریم، گمانم به جایی بر نخورد که چند وبلاگی که دل آدم برایشان تنگ شده هم یک ملایم ذکر بشوند. مثل نوشتههای اتوبوسی که آرام آرام اتوبوسش ایستاد و از آن موقع سوت و کور است و خب خیلی حیف شد. از آن خیلی اوایل افکار خصوصی و پاگنده که بعد از این همه سال هیچ از خاطر دست کم من یکی نرفتهاند. سایه هم نوشته بود دلتنگستان که از جوار اقیانوس آرام به روز میشد جایش خالی است که دقیقاً همین طور است. چخوف منو ندیدی را به دنیای چاپ و عکس باختیم که بنده هنوز افسوس میخورم. اصولاً باید همه مثل آیدای پیادهرو حتی اگر کتاب درآوردند، دکان این طرف را تخته نکنند. آزموسیس هم گویا از چلوکباب خوردن دچار کلسترول شد و خبری ازش نیست و ما کماکان در انتظار حضور مستمرتری ازش هستیم و یا امین عنکبوت که گیر کرد در تور سیاست و شاید چون آن هم پدر مادر ندارد نمیدانم چرا ساکت شد. لانگشات را هم نامردها فیلتر کردند و حالا صد سال یکبار یک تکمضراب میزند. یک آهویی هم بود که خشم و هیاهو مینوشت و نمینویسد و کاش هنوز مینوشت. یا پرستوی زننوشت که کم حرف شده.
حالا برای اینکه زیاد سوگواری نشود همین طوری از مثلاً سر هرمس تشکر میشود که کماکان به همان قوت که بود هست و یا از مریم مؤمنی که نوشتههایش و شعرهایش جویبار زلالیاند و یا از آذین که ظرافت نگاهش کهنه نمیشود و طبعاً از هر کس که مینوشت و مینویسد کماکان، تا بیست سالگی این دنیای جمع و جور.
سه شنبه 90/8/10
nice
«... به نظرم خاطرهها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن میسوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط میشود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به در بخور باشند یا نه. فقط سوختاند. آگهیهایی که روزنامههار ا پر میکنند، کتابهای فلسفه، تصاویر زشت مجلهها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی که خوراک آتش بشوند همه فقط کاغذند. آتش که میسوزاند، فکر نمیکند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخهی عصر یومیوری است، یا یه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همهشان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیر مهم، خاطرات کاملاً به درد نخور، فرقی نمیکند - همهشان فقط سوختاند...»
هاروکی موراکامی، پس از تاریکی، برگردان مهدی غبرائی، کتابسرای نیک
یکشنبه 90/8/8
سکسکه
«... میدانی، لحظههایی هست که خود کمال در دست یا چهرهای ظاهر میشود، در تغییر رنگی ظریف روی یال تپه یا روی سطح دریا، لحظههایی که قلبت در مقابل معجزهی زیبایی از کار میافتد... آن موجود در آن لحظه به نظرم پرندهی آبی باشکوهی جلوه میکرد، یک حواصیل، یا یک قو. گفتم که موهایش طلایی بود، ولی نه: وقتی سرش را آهسته حرکت میداد، موهایش گاه درخششی متمایل به آبی داشت، و گاه به نظر میرسید که روشنایی آتش لابلایش دویده. طرح سینهاش را میدیدم، نرم و ظریف مثل سینهی کبوتر. سر تا پا نگاه بودم. چشم به چیزی کهن دوخته بودم، چرا که میدانستم نه به چیزی زیبا، بلکه به خود زیبایی نگاه میکنم، به چیزی مثل اندیشهی مقدس خدا. حتی یک بار دیدن گذرای او، فقط یک بار، کشف میکردم که آن کمال چیزی درخشان و دوستداشتنی است. من هیئت او را از دور دیدم، اما احساس کردم که هیچ نفوذی روی آن تصویر ندارم، درست مثل دوران پیری که نگاهت از دور به نشانههای واضحی روی یک پوستنوشته میافتد، ولی میدانی لحظهای که نزدیکتر شوی این نشانهها مغشوش خواهند شد و هرگز نخواهی توانست رازی را که صفحه به تو نوید میداد بخوانی - یا مثلاً در خواب چیزی که در آرزویش هستی مقابلت ظاهر میشود و تو دست دراز میکنی و انگشتانت را در هوا به حرکت در میآوری و چیزی به چنگ نمیآوری...»
اومبرتو اکو، بائودولینو، برگردان رضا علیزاده، نشر روزنه
یکشنبه 90/8/1
همه چیز درباره دلاور مرد پاسگاه صد آفرین
در 35 کیلومتری شمال غرب شهرستان نمین پاسگاه صدآفرین قرار دارد .نام این پاسگاه سابقا (کلوز) بود پاشگاه صدآفرین آخرین نقطه مرزی فی مابین روستای خواجه بلاغی و خوش آباد پیله رود قرار دارد . بعد از شهریور 1320 که متفقین به ایران حمله کردند و شهید صدآفرین دلاوریهای که از خود نشان دادنام این پاسگاه صدآفرین نام گذاری شد .
در شبانگاه دوم شهریور 1320 در جریان جنگ جهانی دوم نمایندگان قوای روس پس از تسلیم دولت ایران ورود خود را به مرزهای ایران در منطقه نمین به پاسگاه کلوز اطلاع می دهند حسین علی صدآفرین بعنوان معاون پاسگاه انجام وظیفه می کرد او در آن زمان 17 سال سابقه خدمت داشت .و از اهالی زنجان بود ودو پسر متولد 1309و1310 داشت و همسر وی نیز مربی قرآن بود . در روستا ی خواجه بلاغی زندگی می کردند . .
حسین علی پس از شنیدن این خبر بلافاصله پیش فرمانده پاسگاه رفته و او را در جریان قرار میدهد . ایشان تمایلی برای درگیری از خود نشان نمی دهد . و هیچ کس خود را برای مبارزه آماده نمی کند . خانه خود می رود و با خانواده واع می کند .
حسین علی به پاسگاه بر می گردد و می خواهد از اسلحه خانه تفنگ بردارد هیچ یک از همکارانش از ترس مؤاخذه با مافوق در اسلحه خانه را باز نمی کنند مجبور می شود با شلیک گلوله در اسلحه خانه را باز کند تعدادی تفنگ برنو بردارد کمی دورتر از پاسگاه تفنگ ها را در فاصله های مختلفی قرار می دهد ساعت چهار نصف شب حمله شروع می شود حسین علی شروع به تیراندازی می کند قوای روس انتظار حمله نداشت و فکر می کرد با عده ی زیادی طرف است هر چه می توانند پاسگاه کلوز را گلوله باران می کنند .
او تا ساعت 8 صبح در برابر قوای روس شجاعانه می جنگد –که شخصی از این روستا پایان جنگ را ساعت 10 می داند -حوالی ساعات 6صبح در حالیکه میمنه و میسره لشکر روس از سمت نمین و ارشق با عبور از دهات و قبضه ها وارد اردبیل شده بودند ستون اصلی لشکر روس با مقاومت یکه تازی جانانه حسین صدآفرین در حوالی پاسگاه کلوز زمین گیر شده بود .توپخانه دشمن پاسگاه ویران کرده بود مهمات حسین علی تمام شده بود و برای اینکه اسلحه های دست دشمن نیفتد اسلحه ها می شکند(جویا می شوند که چرا اسلحه ها را شکسته می گوید برای یک سرباز ایرانی ننگ است که اسلحه اش دست دشمن بیافتد ) و به جنگ تن به تن روی می آورد تا با چنگ و دندان با دشمن مقابله کند .در این درگیری تن به تن به شهادت می رسد سربازان روس وقتی متوجه می شوند فقط یک نفر با آنان می جنگیده است با قساوت هر چه تمام تر سراز تن صدآفرین جدا می کنند فرمانده روس بعد از لحظاتی که وارد پاسگاه می شود وقتی اسم شهید را می پرسد او را حسین علی معرفی می کنند وی از اینکه صدآفرین کشته اند نیرو های خود را مؤاخده می کند و با تحسین شجاعت این سرباز ایرانی به زبان روسی با لقب 1000 آفرین خطاب می کند
اهالی روستا در حین جنگ روستا را خالی می کنند در حالی که فقط چراغ یک خانه دیده می شوده آن هم خانه صدآفرین بوده که زنان روستا نتوانسته بودند ایشان را با خود ببرند .بعد ازبرگشت اهالی روستا سراغ پاسگاه می روند . توسط مولا مرتضی سید حسینی پیله رود بر پیکر مطهرش نماز مییت خواننده می شود و در همان پاسگاه به خاک می سپارند. سال 74 همسر این شهید بر سر مزار صدآفرین می آید و بیست متری مانده به طور سینه خیز بر سر قبر ایشان میرود ظاهرا واع آخرش بوده .چند سال پیش شخصی غیوری از روستای خواجه بلاغی بنام طومار جعفری آرامگاه او را در این پاسگاه بازسازی می کند .
بشوی آوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
روحش شاد .
جمعه 90/7/29
تمام عمر زود رسیدیم
نگاه می کنم،
بی تابی کودکان در صف تاب را
تا فراموش کنم لحظه ای،
بی قراری خودم را
بر سر قرار
جمعه 90/7/29
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی