دلیکلی داش
جمعه 88/11/30
خاکستر
ایستاده با پالتویی بلند و سیاه روی سقف آسمانخراش چند وجب مانده به سقف دنیا، در انتظار طلوع خورشید زل زده است به کوهی در دوردست. شال آبیاش بلند از دو سوی گردن بیخیال آویزان مانده تا گلوله شده روی سقف بتونی. دیر زمانی است زیر شب سیاه و بیستاره در انتظار مانده، از زمان سرودهای مقدس. آرام آرام ایستاده روی تپه، ریشه دوانده است در تپه و شاخههایش سبز و زرد و سفید میشوند و باز از نو. شالاش جویباری کمجان شده تا پایین ناپیدای تپه. در سرودها میخوانند شب به شاخههایش گرفته و نمیرود، نمیتواند برود. نگاه از دوردست بر میدارد و میگذارد باد لابهلای شاخهها بپیچد و با خود ذره به ذره، برگ به برگ جاناش را به خاک باز گرداند. عاقبت هیچاش نمیماند، حتی خاطرهاش در یادی. شب نمیرود، هرگز نمیرود