دلیکلی داش
یکشنبه 87/6/24
آدمک
هیچ کس نفهمید چه طور شد.خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش ، درهم پیچیده و لوله شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را خوب انجام داده است ، آسوده خاطرشد .از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد ، یخ زده بود و در گوشه ای کر کرده افتاده بود . و پیاله امیدش همچون کاسه ی این ساز نویافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد .
« از کتاب سه تار ، جلال آل احمد »
تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد ، یخ زده بود و در گوشه ای کر کرده افتاده بود . و پیاله امیدش همچون کاسه ی این ساز نویافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد .
« از کتاب سه تار ، جلال آل احمد »
+ این قسمت از کتاب این روزها بیانگر حال و روز من شده ، با این تفاوت که پسرک عطرفروش جای خود را به پسرک مترجم داده است ...
+ بازی هرکول رُ که چهار سال پیش سرِ زودتر تموم کردنش با خواهرم کل انداخته بودم و نیمه تموم ولش کرده بودم ، دیروز تمومش کردم !