جمعه 87/5/25
راز من
نمی دونم چی میشه که بعضی وقتها آدمها تو زندگی حرفهای دلشونو نمی تونن بزنن.
رو تختم خوابیده بودم و از پنجره آسمونو نگاه می کردم !کنار تخت نشست لیوان آب رو داد دستمو با دستش وسط آسمونو نشون داد و گفت:می بینیش ؟گفتم چی؟گفت اون هواپیما رو می گم
گفتم:آره می بینمش اما از ما خیلی دوره
گفت:با دیدنش اولین چیزی که به خاطرت میاد چیه؟
دوباره مثل همیشه باید جوابش رو میدادم ولی این بار می دونستم که برد با منه !چون جوابش رو داشتم!!!!!
گفتم یاد آور آدمایی که در حال سفرند دارن دور و نزدیک می شن
با تعجب گفت هم دور و هم نزدیک.............!!؟
گفتم آره هم دور و هم نزدیک!!!!دور از قلبهایی که دوسشون دارند و نزدیک به افق های جدیدی که در پیشرو دارند ته دلم راضی بود که این بار جوابش رو دادم که بی مقدمه پرسید:اگه من تو اون هواپیما بودم چیکار می کردی؟
خوشحالیم زیاد دووم نیاورد خودم رو جم و جور کردم و گفتم :با دیدنت به یادت می افتادم خاطرت برام زنده می شد خاطرات با تو بودن یه بار دیگه از تو جاده زهنم به آرامی عبور می کرد نمی دونم شاید منتظر چنین جوابی نبود
گفت: بی انصافی نیست از یک یار همیشه همراه فقط یه خاطره مبهم باقی بمونه نگاهم کرد بلند شد و در حالی که می رفت زیر لب گفت :اگر تو می رفتی یه دل منتظر اینجا بود که واسه برگشتنت لحظه شماری کنه............!
شاید این جوابی بود که من باید به سوالش میدادم اما کنارم نموند بگم که هیچ وقت تنها نمی مونه...................!!!!!!!!!!!!!!!!!!