جمعه 88/11/30
خاکستر
جمعه 88/11/30
آب
آب روبرویم یک پرده ساخته. یک لایه نازک است که از کمی بالاتر از سرم قوس برمیدارد و از جلوی نگاهم میگذرد. صدای ملایمی دارد. از پشت آب کمی نور میرسد. چند نقطه نورانی و طرح مبهمی از هر چه که آن طرف آب باید باشد. کف دستم را آرام میبرم سمت آب که لطیف به نظرم میآید، دستم از آب رد میشود.
در مه و تاریکی یک لحظه متوجه یک کلبه سمت راستم میشوم. وسط کلبه نور است و تمام شیشههای دورتادورش را بخار گرفته. نور وسط کلبه کم و زیاد میشود. تصویر اغوا کنندهای است. چند دقیقه بعد نشستهام مقابل آتش. پاهایم را بردهام بالاتر از خودم تکیهشان دادهام به سنگهایی که آتش کمی گرم کرده. زل زدهام به آتش و نمیدانم چه چیز سوختن این همه جذاب است. صدای جرق جرقی در کار نیست. هیچ صدایی نمیدهد. شعلههایش یک دستتر از آنی هستند که باید باشد.
در راه جنگلی قدم میزنیم. زمین پر از برگهای ریخته و خیس است. همهجا بوی نا میدهد. درختهای قد کوتاه کمی بالاتر از سرمان به هم نزدیک شدهاند و آسمان خاکستری را تاریکتر میکنند. یک طرف راه کوه است و بالایش یک شهر با بارو و دیوارهای بلند. آن طرف درهای که با شیب نه چندان تند به رودخانه میرسد که خاکستری رنگ است. از دور یک موج آبی آبی میبینم. آنقدر آبی که باورت نمیشود. وقتی به کنارمان میرسد همهجا آبی میشود جز برکهای که کنار رود است و رنگش چیزی بین نیلی و شیری میشود.
پیرمرد سر و وضعش بیشتر شبیه کولیهاست. در بساطش سکه میبینم. سکهها را در مقابل سکه میفروشد. یک مشت برمیدارم و چیزی نمیدهم. چند قدم که دور شدم فکر میکنم این همه سکه لازم ندارم. برمیگردم و بیشترشان را به کاسه برمیگردانم. باد خاک را بلند کرده و کولی را نمیبینم. سه چهار سکه باقی مانده را میریزم ته جیبم.
دلم میخواهد دور شوم. یک جای دیگر. شاید بروم پرو.
جمعه 88/11/30
دست
«... دنبال دستنویستان آمدهاید؟ دارند آن را میخوانند، نه، اشتباه کردم، آن را خواندهاند، با علاقه هم خواندهاند، البته که یادم میآید! معجونی از زبانشناسی قابل توجه، یک انقلاب مسلم. شما نامهی ما را دریافت نکردهاید؟ به هر حال متأسفیم از این که باید به اطلاعتان برسانیم، همهی اینها در نامه هست. همین چند لحظه پیش آن را ارسال کردیم، نامهها همیشه دیر میرسند، آن را دریافت خواهید کرد، نگران نباشید، برنامهی انتشاراتی ما خیلی سنگین است، تصادفی مساعد، دیدید آن را دریافت کردید؟ خب دیگر در نامه چه بود؟ از شما برای اینکه دستنوشتهتان را دادهاید تا ما بخوانیم تشکر کردهایم. آن را برایتان پس فرستادهایم، آه، آن را پس گرفتید؟ نه، نه، ما آن را پیدا نکردیم، کمی صبر کنید، بالاخره پیدایش میکنیم، نترسید، در اینجا هیچ چیز گم نمیشود، به تازگی دست نوشتههایی که ده سال پیش گم کرده بودیم پیدا کردهایم، مال شما را زودتر پیدا میکنیم، دست کم امیدش را داشته باشیم، ما این هوا دست نوشته داریم که روی هم تلنبار شدهاند، اگر میخواهید میتوانم آنها را نشانتان بدهم، ما خودتان را میخواهید و نه مال کس دیگر را، میفهمم، همینش مانده بود، میخواهم بگویم آنقدر دستنوشته داریم که نمیدانیم با آنها چه کنیم. پس باور کنید مال شما را دور نیانداختهایم، ما برای آن خیلی اهمیت قائل هستیم، نه برای اینکه چاپش کنیم، بلکه برای اینکه با شما پس بدهیم...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان