دوشنبه 87/9/18
عید قربان
یادمه اون زمونا که بچه بودم گاو گوسفند خیلی ارزون بود به طوری که با 40 تون می تونستی یه گوسفند بگیری و قربانی کنی ولی العان ماشا الله یه گوسفند لاغر شده 160 تومن
امروز که از کارگاه بر می گشتم متوجه شدم که فضای شهر خیلی تغغیر کرده و دست هر کی رو که نگاه می کردم می دیدم که همه گوشت و شیرینی و میوه گرفتند جمعییت زیادی واسه تهیه گوشت او میوه و این جور چیز ها بیرون آمده بودند شهر به طوری شلوغ بود که من یه مسیر یک کیلومتری رو تو دو ساعت و نیم طی کردم تا رسیدم به خونه از اونجایی که من میدونم عید قربان رو واسه این گذاشتند که یه چیزی رو قربانی کنی نه که یه کیلو گوشت بگیری و بشینی بخوری تو راه که می اومدم مردم فقط از جشن فردا و کباب خوردن فرداشون حرف می زدند یکیشون می گفت من گوشت رو با پیاز رنده کرده و آبلیمو گذاشتم تو یخچال یکی می گفت من با کیوی گذاشتم تا نرم بشه یکی می گفت من شکمم طاقت نمیاره العان می رم یه سیخ می خورم
اون ازدیام جمعییت یه جورایی منو خیلی عصبانی می کرد آخه اتفاق خیلی مهمی هم نیافتاده که اون همه جمعییت بیرون اومده چیزی که مثل خوره افتاده بود به جونم این بود که چرا تو عید نوروز که عید ایرانیان باستان هستش نصف این جمعییت بیرون نمییاد
پ.ن شاید بخاطر تبلیغات صدا و سیماست
شنبه 87/9/16
عادت
پنج شنبه 87/9/14
استاد
استاد من همیشه سر کلاس حرفهایی را به من می زد و من روحیه عجیبی میگرفتم که من حتما باید به حرفهای استادم گوش بدهم و حسی در درون من رگ گردن من را متورم
می کرد ولی همین که
کلاس تمام می شد روز از نو روزی از نو استاد با من خیلی شوخی می کرد درست نمی دانستم که آیا استاد مرا مسخره می کند یا اینکه ته دلش مرا دوست دارد واقعا این موضوع برای من یک معما شده بود
استاد همیشه به من می گفت که من مطمئنم که تو در آزمون قبول نمیشی و دوازده ماه تلاش و زحمت تو به هدر خواهد رفت جرات نمی کردم بلند شده و به استاد حرفی بزنم
تو کل دوازده ماه اصلا یک روز هم غیبت نداشتم ولی با این حال استاد به من گیر می داد و علتش را نمی دانستم
همین که وارد معمولا زودتر از همه در کارگاه آمده بودم واقعا علاقه شدیدی به برق صنعتی داشتم و معمولا تمام کارها را درست انجام می دادم
استاد:رونالدو پاشو تخته رو پاک کن و به شوخی به من می گفت گریس رونالدو و من اصلا ناراحت نمی شدم چون می دانستم که او از ته دل این حرفها رو به من نمیزنه